رمان اشک هایم دریا شد قسمت اول

دکتر رمان نویس

رمان اشک هایم دریا شد از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین

اردشیر نیاکان ، مردی منظبطو خودرای ودر عینه حال رعوف القلب ،با ارثی که به خاطر تک پسر بودن در دست داشت تونسته بود تقریبا" بازاره تولید قطعات فلزی رو قبضه کنه ، پسرٍ بزرگه آقایه کابوس نیاکان بودن فقط حالا بعده مرگ پدر به کمکه اون اومده بود ...
تا قبله اون ، زندگیه معمولیو عادی در کناره همسرش مستانه داشت ولی بعده فوته پدر به لطفه چندین هکتار زمینو و ملکو املاکه دیگه تونسته بود سری تو سرا در بیاره ، تنها دختره خونواده هم شهناز چند ساله پیش بعده ازدواج به خاطره اینکه سوگلویه بابا بود رفته بود آمریگاو داشت حسابی واسه خودش کیفو عشقه دنیارو می کرد و به خاطر داشتنه وشوهره پولدارش سماوات اونجا موندنی شدو سهم الارثه خوده شو هم به اردشیر بخشید...
حالا پول بود که رویه پول انباشته می شدو یکی یکی رقیبایه اردشیر خان نیکان از میدونه صنعت کنار گذاشته می شدن ...
در این بین ، ظاهرا " تنها ناراحتیه ممکنه بیماریه لاعلاجه همسرش مستانه بود که با وجوده تمامه امکانتی که داشتو همه کارهایی هم که براش کرده بود نتونسته بود این مرضو درمان کنه و مستانه بعده دوسال دستو پنجه نرم کردن با اون بیماری وقتی دوقلو ها 12 ساله بودن بالاخره اسیرش شدو واسه همیشه اونا رو تنها گذاشت ...
تقریبا 16 سال از اون ماجرا گذشته و حالا دقلو ها واسه خودشون مردی شده بودن و پدر با دیدنه اونها اشکه شوق تو چشمایه همیشه غمگینش می نشست ...
شهریار پسر بزرگه خانواده و شهیاد پسره کوچگتر اونم با چه فاصله زمانی تنها دو دقیقه ...
ولی این چیزی نبود که شهریار اون پسره قد و مغرورو یکدنده ازش به راحتی بگذره ، وقتی کوچیک تر بودن این مسئله براش حکمه پادشاهی رو داشتو باهاش سعی می کرد همیشه شهیادو آزار بده و همیشه ازش بیگاری بکشه، شهیادم به خاطره خصوصیت بی خیالیو آب زیره کاهی که داشت زیاد ناراحتی شو از این موضوع بروز نمی داد، ولی به جاش تویه خلوت با بابا می نشستو از زور گویی هایه شهریار می گفتو در قبالش واسه ادامه سکوت از پدر باج می گرفت ...
اردشیرم به خاطره اینکه تا اونجا که ممکنه دعوارو از اون خونه دور کنه و آرامشه خودشو بهم نزنه به این امر راضی بود ...
اما حالا دیگه از اون زمان سالهایه زیادی گذشته بودو این بچه بازی ها به صورت دیگه تو وجوده اونا جولان می داد ...
شهریار دقیقا" شبیه پدر بود موهایه پرپشته رو به بالا و مثله شبق مشکی با چشمایه براق مثله شب ، تنها عضوه صورتش که از مادر به ارث برده بود لبهایه برجسته و قرمزرنگش بود که تو نگاهه اول بیننده رو مجذوب خودش می کرد ولی شهیاد بیشتر شبیه مستانه بود ، به خصوص رنگه پوستش که صافو سفید بود و بیشتراز همه چشماش که عسلی رنگ بود ولی اینقدر شیطتنت توش موج می زد که ناخودآگاه اطرافیانه شو هم مجاب می کرد که هم پایه اون شورو حاله جوونی رو تو خودشون زنده کنن...
اما جفتشون قدو قواره پدرو داشتنو به لطفه دستگاه هایه ورزشیه حرفه ای بدنی ورزیده و خوش فرمو به قوله خودشون دختر کش داشتن

بعد از سفری که اردشیر خان به ایتالیا داشت به کمکه یه دوسته نفوذی تویه دمو دستگاهه دولتی تونسته بود یه دستگاهای رو که مجهز به یه فن آوریه خاص برایه تولید یه قطعه جدیده وارد کشور کنه ...
با ورود این دستگاه بالاجبار کارخونه جدیدم راه می افتادو اون بیشتر از قبل به پسرایه جوونش واسه راه اندازی کامل کارخونه نیاز پیدا می کرد
شهریار دکترایه اقتصاد داشتو شهیادم ارشده مدیریته صنعتی شو گرفته بود ... از اونجایی که از بچگی تمامه فکرو ذکرٍآدم هایه دورو بره شون تو پولو کارو صنعت بود اونام ناخود آگاه به این سمته کشیده شده بودنو رشته های تحصیلی شونو هم بر این حیث انتخاب کرده بودن ...
حالا تنها مشکل اینجا بود که اون دوتا نمی تونستن با هم یه جا کار کنن...
شهریار یه کارخونه تولیده لوله های سیلندری رو اداره می کردو شهیادم یه کارخونه تولید روغن های هیدرولیک ...
حالا با آماده شدن کارخونه جدید برایه تولید قطعات فلزی از دستگاه پرسه وارداتی ، اردشیر به هیچ عنوان نمی خواست کسه دیگه ای غیر از پسراش از اصله قضیه و نحوه کار کرده اصلیه دستگاه بویی ببره...
یه جواریی می خواست فرمول کار با دستگاه سکرت بمونه تا رقبا نتونن رو دستش بلند بشن و مهم تر از همه این بهانه خوبی بود که پسرا بهم نزدیک تر بشنو اتحاده شونو حفظ کنن ...
چیزی که دیگه داشت واقعا" بینه شون کمرنگ می شدو این موضوع اونو نگران می کرد ، تا حالا چندین بار از شون خواسته بود که واسه ورود به کارخونه جدید آماده بشن ،ولی هیچ کدوم زیره بار نمی رفتنو هر بار یه بهونه ای واسه رد کردن درخواست پدر می آوردن
برایه باره آخر تصمیم گرفت امشب تویه خونه با دوقلوها اتمامه حجت کنه و قضیه رو فیصله بده ، برایه شهیاد که همیشه طماع بود میتونست با یه بهانه، مثلا" خرید یه ماشینه آخرین سیستم قانعش کنه ، اما راضی کردنه شهریار پسری که هیچ وقت هیچ چیزی تو دنیا نمی تونست اونو مجبور به کاری کنه یا اصلا" به نظره پدر چیزی تو این دنیا وجود نداشت که بتونه یه حسیو تو ش بر انگیخته کنه کاره خیلی سختی بود ، بارها امتحان کرده بود و براش جالب بود که چرا هیچ چیزی خنده عمیق رو رویه لباو قلبه اون پدید نمی یاره

وقتی رسید خونه ، یه نگاهه اجمالی بهش انداخت ، در واقع نمی شد بگی خونه به عمارت شباهته بیشتری داشت ، جایی بود که خیلی برایه تک بودنش تلاش کرده بودو اما هیچ وقت با شوقه دیدنه عشقی پا تو ش نذاشته بود ، تنها دلخوشیش واسه اینکه لااقل شبا رو خونه بیاد، بودن با پسراش حتی برایه چند دقیقه بود ، جایه واقعا" خاصو قشنگی بود اما گرمایی نداشت ...
تعداد مستخدمین تو یه خونه زیاد بود ، واسه همین هیچ وقت خالی نبودو این موضوع اونو راضی می کرد ، هیچ دوست نداشت وقتی می یاد خونه سوتو کور باشه ، این مسئله رو همه می دونستنو بیشتره شون واسه خوش آمد گویی می اومدن ، اما مستخدمه مخصوصش مهرخ همیشه جلوتر بودو کیفه آقارو می گرفت ...
تویه صورتش نگاهی انداختو خاطراته گذشته واسش زنده شد ، پدره مهرخ از باغبونایه باغات شمیران بودو مورده لطفه پدر ، خوشحال بود که لااقل تونسته بود برایه مهرخ کاری بکنه و زیره پرو باله خودش بگیرتش
- سلام اردشیر خان خوش آمدین ....
- ممنون دخترم بچه ها اومدن ؟
- شهریار خان تشریف آوردن آقا ، اما شهیاد خان هنوز نیومدن ...
تویه فکر فرو رفت علته اینهمه تضاد اونم از دوقلو ها برایه خودشم عجیب بود ...
- مهرخ جان می شه بگی قبله شام بیان تو اتاقه کار ، می خوام با هاشون صحبت کنم
- چشم آقا ...شما تشریف ببرید من بهشون اطلاع می دم
مسیر پله هارو گرفتو به سمته اتاقه شخصیش راه افتاد ، اتاقه پسرا طبقه سوم بودو اون از اینکه با اونا تو این طبقه زندگی نمی کنه راضی بود ...
براش سرو صدایه همیشگیه شهیاد غیره قابله تحمل بود، هرچند اون روحه خونه بودو بدونه اون پدر حس می کرد چیزیو گم کرده ...
رویه صندلیش تکونی خوردو دوباره اصرار پدر برایه پذیرفتنه کار تو کارخونه جدید اونو به فکر فرو برد ، براش قابله هضم نبود که بخواد با شهیاد یه جا کار کنه ، همیشه این بی فکریو لوده بودنه شهیاد آزارش می داد ، به نظره اون برادرش فقط یه آدمه بی خاصیت بود که زائیده شده بود واسه خوش گذرونیو پول خرج کردن ...
حرفایه بابا واسه اداره خصوصیه کارخونه قانعش نمی کرد ، با خودش عهد کرده بود اگه نتونست به هیچ وجه درخواسته اونو رد کنه ، ازش بخواد تا اختیار تام برایه تصمیمات کلی کارو بهش بده ، که لااقل محبور نباشه مدام ندونم کاریه شهیادو تحمل کنه ، اره فعلا" تنها راهی که داشت همین بود ...
به در ضربه ای خوردو متعاقبا"صدایه ستاره اومد ...
درو باز نکردو از همونجا جوابه ستاره رو داد
- بله ...
- آقا ببخشید ، پدرتون خواستن قبله شام برین تو اتاقه کارشون
- باشه ستاره ، تو برو ... ممنون
ستاره مستخدمه مخصوصه اونو شهیاد بودو فقط اون اجازه داشت واسه صدازدن یا تمیز کاری اتاقاشون بیاد ، در واقع وقتایی که دوقلو ها خونه بودن تنها کسی که اجازه داشت طبقه سوم پا بذاره ستاره بود ، اون جوون بودو زیبا و البته خیلی تمیزو وسواسی ، درس خونده بودو کاملا" آدابه معاشرت با جوونا رو بلد بودو وقتی دوقلوها مهمونی داشتن وظیفه پذیرایی از مهمونا به عهده اون بود و فقط به خاطر مشکله مالی که داشت مجبور بود اینجا کار کنه و گرنه از هر حیث دختره شایسته ای بودو همه رو مجذوبه خودش می کرد

-سلام بابا ...خسته نباشید
-سلام شهریار جان ...
-چه خبرا ؟
-خبرا یه خوب که همیشه پیشه شماست ، کارا خوب پیش می ره ؟
-عالیه ، تراز شش ماهه رو سیادی بهم داده سود این دوره از دوره هایه قبلیم بیشتر بود
-خوبه برات خوشحالم
-ممنون ...باهام کاری داشتین؟
-بله ... البته حرفامو قبلا" زدم ، می خواستم واسه باره آخره تکرار کنم ...
-یعنی هیچ جور قرار نیست کوتاه بیاین ؟
-تو خودت یه آدمه کاملا " اقتصادی هستی ، هوشه زیادی تو این جور چیزا داری ، خودت دلت نمی سوزه حالا که همچین موقعیتی دست داده ازش بهره نبری ؟
-خودتونم خوب می دونین مسئله این نیست ...
-اگه منظورت شهیاده ، من خودم با اون صحبت می کنم
-شما اونو اندازه من نمی شناسین ، اون با حرف راضی نمی شه ، می دونین اگه دورادور به سیادی سفارش نمی کردم مراقبه کاراش باشه تا حالا کارخونه رو با اون عظمتش به باد داد بود
-چرا می دونم ، خبر دارم خیلی هم خوب می شناسمش ، فکر می کنی این مدت خودمم بیکار نشسته بودم هم از حمایت هایه تو خبر داشتم ، هم خودم همه جوره حواسم به کاراش بوده ، اما به هر حال به نظره من اینکه کناره هم کار کنین از هر حیث بهتره ...
-بابا شما از دیده خودتون به قضیه نگاه می کنین ، اما باور کنین من اگه قرار باشه کارایه اونو ازنزدیک ببینمو دم نزدم دیونه می شم ، اصلا" تحملش برام ممکن نیست
-حس می کنم یه حرفی تو دله ته که بهم نمیگی ، درواقع به نظرم داری بهانه می یاری ، حرفه تو بزن از چی میترسی ؟
اردشیر دقیقا" مطمئن نبود همچین چیزی تو ذهنه شهریار باشه، اما یه دستی زد، بلکه شهریار و تحریک کنه تا تحته یه شرایطی این موضوعو قبول کنه ...
-من اختیار تام می خوام ، یعنی تصمیمات باید فقط از طرفه من گرفته بشه ...
اردشیر با این حرفه شهریار یکه خورد ،اما سعی کرد به خودش مسلط باشه می دونست شهریار هیچ وقت به کم قانع نیست ، ولی بازم شنیدنه این حرف از دهنه پسرش براش سنگین بود، در واقع قصدش این بود که رئیسه شرکت خودش باشه و شهریارو شهیاد هر کدوم یه پسته مهم داشته باشنو هم پایه هم کار کنن ، اما حالا !
-به نظرت خواسته زیادی نیست؟
-به هر حال شرطه من اینه ، میتونین بهش فکر کنین !
اینو گفت. از اتاق خارج شد ، حتی نموند تا نظره پدرو بدونه ، اما برایه اردشیر که حاضر بود هر کاری کنه تا اونا راضی بشن ،بازم جایه شکر داشت ، وقتی خوب فکر کرد به نظرش زیادی هم بد نبود ، خودش می تونست هر وقت بخواد بره و از پیشرفته کار مطلع بشه به هر حال خودشم می دونست گه دیگه اون جونو بنیه سابقو هم نداره ، به تبحرو جدیته شهریارم اطمینان کامل داشت ،فقط می موند راضی کردن شهیاد که نمی تونست کاره سختی باشه ...
اون شب بعده رفتنه شهریار اردشیر با شهیادم صحبت کرد ،اول شهیاد راضی نمی شدو مدام میگفت این حسه ریاست طلبیه شهریار داره خفش می کنه و ممکن نیست زیره باره حرفه اون بره ، اما بعده کلی کلنجار با اردشیر وقتی این حرفو از دهنه اون شنید در جا خشکش زدو ترجیح داد الان بابا اگه از ش بخواد قله قافم فتح کنه با سر بره ...
-دیروز حاجی نقدی زنگ زد ...
-خوب ...
-میگفت مجوزه وروده لامبورگینی هارو بهش دادن
-خوب...
-خوب به جمالت پسر، می خوای تا صبح وایسی هی خوب خوب کنی ...
-آخه واضح حرف نمی زنین ، دارین سکتم می دین
-سفارششو بهش دادم ، تا آخره ماه می تونی باش تو شهر مانور بدی
-بابا ، راست میگی ؟
دهنه شهیاده ازاینکه می شنید بالاخره اردشیر خان نیاکان راضی به این امر شده باز مونده بودو نمی دونست خوابه یا بیدار...
-حالا به نظرت داشتنه اون ماشین به زیره بار رفتنه دستوراته برادرت می ازره ؟
-می ارزه ! ؟چیزایی می گی شما ، من واسه داشتنش حاضرم هرکاری بکنم ، اگه لازم باشه کفه پایه شمارو هم می بوسم
-خیله خوب ، بلند شو پسره گنده خودتو لوس نکن ...
-قوربونه شما ، شما امر کنین ...
-رفتی بالا به شهریارم خبر بده که تا آخره هفته کارا سری بشه ...
ای به چشمی گفتو ، حمله ور شد سمته پله ها ، تویه راه سربه سره هر کدوم از مستخدما که تو مسیرش بودن می ذاشتو واسه خودش آوازه دل انگیزی سر داده بود ...

امشب تو خونه طرلان اعصاب نداشتو ، طنینم حسابی کفری بود ...
- مامان جان مگه من هزار بارنگفتم تنهایی خودت کاری انجام نده هان ؟
- ای بابا شما دوتا دختر امروز چتونه ؟ من که نمی تونم تمامه مدت تو خونه مثله عروسک بشینمو جم نخورم
- مادره من ، کی گفته مثله عروسک بشینو کاری نکن ، ما می گیم کاره سخت نکن، یادت رفته دکتر ضیاءاینبار چقدر مارو شمامت کرد...
- مردکه دیوانه می گه به شما ها هم می شه گفت دختر ، به جایه اینکه تا لنگه ظهر بخوابین مراقبه مادرتون باشین
- اون یه چیزی گفت حالا طرلان جان تو حرص نخور مادر
- حرص نخورم ، حرص نخورم مادره من ، فکر می کنی نظره بقیه با اون فرق داره ، خاله مهتابو خاله مهشیدم دقیقا" مثله اون فکر می کنن، ندیدی هر بار میان دیدنت چقدر پشته چشم نازک می کنن ، که دخترم دخترایه قدیم ، حالا خبر ندارن بابا به خدا ما می خوایم کمک گنیم ما می خوایم حواسه مون به مادره مون باشه ، ماشاالله این خواهر ه شماست که زیره باره حرف نمی ره ...
- طرلان دیگه داری زیاد شلوغش می کنیا، تو به خاله هات چیکار داری ...
- مامان جان بی خودی ازشون دفاع نکن که دلم از دسته شون خونه ...
- توکلا" با همه آدما مشکل داری ، نمی دونم چرا بی خودی پاچه همه رو میگیری ...
بعده فوته محمد اونا خیلی نبودو دوریه پدرو حس می کردن، به نظره شون اون حادثه اون تصادف همه پشتو پناهه شونو از شون گرفته بود و حالا م بیماریه قلبیه مادر اعصابه جفته شونو تحریک کرده بود، به خصوص اینکه مادر حرفاو سفارشاته دکترو جدی نمی گرفتو مدام کارایه سنگین می کرد ...
طرلان دختره کوچیکه خونواده و 19ساله بودو ساله اوله گرافیک ، شرو شیطون بود والبته زود جوشو عصبی به قوله مهلا این اخلاقو از محمد به ارث برده بود ، طنین 22 ساله بودو لیسانسه حسابداری شو گرفته بود، از بچگی عاشقه زبان بودو همون دوره دبیرستان مدرکه تافله شو گرفته بودوحالاهم داشت زبانه به قوله خودش شیرینه ایتالیایی رو می خوند ...
اخلاقش مثله مادر آروومو منطقی بود اما این خصیصه فقط وقتی کناره خونواده یا بزرگترا بود نمود میکرد،ولی بینه دوستاش زلزله ای بود واسه خودش، اما عصبی مزاج نبودو دوست داشت هرکاری رو از رویه اصولو منطقش انجام بده ، ولی تنها چیزه بدو متمایزی که از طرلان داشت غرورش بود که خودشم زیادی ازش راضی نبود ، دوست داشت مثله طرلان بی ریا و خودمونی باشه اما نمی تونست، ظاهره جفته شون شبیه هم بود ، با یه سری تفاوت هایه جزئی، چشمایه طنین سبزه تیره و یکمی خمار بودو پوستش روبه گندمی و موهایه فره درشته مشکی که تا پائینه سرش می رسید ، اما طرلان چشماش سبزه روشن بودو روبه بالا ، پوستش تقریبا" سفید صورتی بودو موهایه صافه خرمایی داشت ...
یه چند وقتی بود که طنین دنباله کار بود ! اما نه هر کاری ،دلش یه کاره درستو حسابیو دهن پرکن می خواست ،چند باری از طرفه دایی محسن بهش پیشنهاد شده بود که بره و تو شرکته اون کار کنه اما اصلا" از روابطه نزدیکه فامیلی خوشش نمی اومد...

اردشیر تصمیمش را گرفته بود ، حالا فقط مانده بود مشاوره مالی و حسابداره شرکت ، بعده فوته محمدصبور دیگه به کمتر حسابداری اطمینان داشتو همیشه حس می کرد آخرش یه جایی که خبره نداره ازشون نارو می خوره ، می دونست دخترش طنین این رشته رو خونده و تا اونجا که خبر داشت هنوز جایی مشغول نشده ...
بعده فوته محمد با خونوادش هنوز در ارتباط بودو نمی ذاشت کمبودی رو از لحاظه مالی حس کنن ، هرچند خانواده زنش مهلا، حالا دیگه جزو متمولین بودنو اونو دختراشو حسابی ساپورت می کردن، اما دلش رضا نبود که حالا که تنها شدن اونارو به حاله خودشون بذاره ، یه جورایی هم خودشو مسئوله مرگه محمد می دونست ، اگه بهش اسرار نمی کرد بعده اون ماموریت به کرج خودشو شبونه برسونه اصفهان تا فردا گزارشات مالی رو ارائه بده شاید این اتفاق نمی افتاد ....
تلفنو برداشتو شماره خونه مهلا رو گرفت
- الو ...
- سلام بفرمائید
- نیاکان هستم خانومه صبور ، خوب هستین ؟
- ممنون جنابه نیاکان به لطفه شما خوبم ، شما چطورین؟
- متشکر... منم خوبم ، حاله دخترایه گلم چطوره ؟
- اونام خوبن ، زیره سایتون ...
- زیره سایه ال... ما چکاره ایم خانوم ...
مهلا حس کرد این خانومی که شنید همراه با آهه سوزناکی بود اما به رویه خودش نیاورد
- طنین جان چه کار می کنه ؟ جایی مشغول کاره شده ؟
- نخیر ، متاسفانه هنوز نه ، می دونین که خیلی سخت می گیره دوست نداره هرجایی کار کنه
- خوب حق داره دخترم ، لیاقتش هرجایی نیست ، شما که خودت خبر داری از گرگایه گرسنه که منتظره پاره کردن جگرگوشه هامونن ...
خبر داشت ، خوبم خبر داشت ، اما چی می گفت ! میگفت از دسته همین گرگایه گرسنه به این روزو حال افتاده ...
- حالا مهلا خانوم یه خبره خوب هم واسه دخترم دارم هم واسه شما ...
- خیر باشه ...
- هست مطمئن باشین ، خیلی وقت بود دوست داشتم طنین جان بیادو کناره خودم مثله پدرش کار کنه ، اما شرکتهاو کارخونه هایه قبلی یا مسئوله مالی داشت یا مکانه مناسبی نبودن ، اما حالا یه کارخونه جدید التا سیس داریم ، دوست دارم اگه شما و طنین جان موافقین بیادو باهم همکاری کنیم
- باعثه افتخاره ، از خداشم باشه ،فقط یه چیزی! شما که خودتون مستقیما" اونجا نیستین ، به کسایی که قراره باهاشون همکار بشه اعتماد دارین ؟ البته جسارت نباشه ها ...
- این چه حرفیه ؟ شما حق دارین نگرانه دختره تون باشین، اما خیاله تون ازاین بابت جمع باشه ، مدیره شرکت شهریاره و شهیادم اونجاست بقیه کارمندا هم تحته نظره شهریار استخدام می شن ، هیچ مشکلی نیست ...
- خیلی ممنون ، امیدوارم طنین لیاقته این همه محبتو داشته باشه ...
- حتما" داره، من به شما و تربیته تون ایمان دارم
مهلا بازم حس کرد تو این حرف یه حسه خاص بود اما ......
مهلا اینقدر خوشحال بود که بعده خداحافظی از نیاکان منتظر نشد تا طنین برگرده و ماجرا رو توضیح بده، ترجیح داد الان باهاش تماس بگیره رو کله ماجرا رو بگه ...

طنین وقتی صحبتایه مادرو شنید ،واقعا"خوشحال شد به نظرش این بهترین موقعیت بود در اسرع وقت خودشو رسوند خونه و سریع رفت سراغه مهلا ...
- مامان جان ...مامان ، کجایی؟؟؟
اینقدر سرو صدا کردو مادره بیچاره رو صدا کرد که مهلا با چشمایی پف آلودو خسته از بی خوابی دیشب سراز بالش برداشتو از اتاق بیرون اومد
- چیه دخترم ، چت شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
- ای بابا انگار شما به کل ماجرارو فراموش کردین ، زود تعریف کنین ببینم دقیقا" آقای نیاکان چی گفت ؟
مهلا که هنوز گیجه خواب بود آهانی گفتو نشست رویه صندلی روبریه مهلا ...
- من که همه چیو توضیح دادم ، دیگه چیو می خوای بدونی ؟
- خوب دوباره بگین ، نگفت حقوقش چقدره ؟ ساعتش از کی تا کی ؟ مرخصی خوب می ده یا نه ؟
- دختر چی داری می گی تو؟ پیاده شو باهم بریم ، بذار اول برادریت ثابت بشه بعد ادعایه ارثو میراث کنن
- شمام که فقط بلدین ضده حال بزنین اه ...
مهلا یه نگاهه تند به طنین انداختو یه چشم غره اساسیم بهش رفت ، هزار بار به دخترا سفارش کرده بود که از کلماته به قوله خودش چاله میدونی خوشش نمییادو نباید اونام تکرار کنن اما کو گوشه بدهکار....
- گفت شنبه با همه مدارکت می ری شرکتش ، آدرسو هم گفت نوشتم ، گذاشتم رویه میزه تحریرت ، سعی کن جلویه اون با شخصیت بر خورد کنی ، اونجا دیگه مدرسه و دانشگاه نیست که بخوای لوده گری در بیاری ، نذار بگه دختره اصلا" شبیه باباش نیستو از انتخابش پشیمون بشه ...
همون اوله صحبت مادر چشم غره اش را رفته بود و گربه روکشته بود وگرنه تا حالا صدباره به سفارشاته مادر اعتراض می کرد ، با لبو لوچه ای آویزون مسیره اتاقه شو گرفتو رفت ...
- سلام ...چطوری تو؟ کشتیات غرق شده ؟
- نه ، چیزی نیست ...
- وقتی زنگ زدی که کیفت حسابی کوک بود
- طرلان می ترسم ، می دونم موقعیته خوبیه، اما یادته بابا همیشه می گفت این آقای نیاکان خیلی سخت گیرو منظبطه و مو رو از ماست می کشه ،حس میکنم نمی تونم اونجا راحت باشم...
- مگه قراره بری خونه خاله خوب معلومه که راحت نیست ، اما مطمئن باش چیزایه خیلی جذابی در انتظاره ته ...
دو تا دختر همیشه راجع به پسرایه خوشگلو خوش تیپه آقای نیاکان تو خلوته شون می گفتنو کیف می کردن ، حالا با این پیش اومد حسابی پسرایه دختر کشه نیاکان نقله مجلسه خودمونی شون شده بود
- خاک برسرت طرلان ، باید همیشه سرو گوشت بجنه ،دیدی که حتی جوابه سلامه آدمو هم زورکی میدن ، چه برسه به مسائله جذاب ، حالا این شهیاد یه چیزی ! این شهریارو با یه من عسلم نمی شه خوردش
- خوب نخورش لیسش بزن
- اه مورده شوره تو ببرن ، حالمو بهم زدی دیونه ...
- خوب چیکار کنم خدایی جذابن !آدمو هوایی می کنن ...
- تا حالا که گذشت ، اما از این به بعد اگه قرار باشه من اونجا کار کنم ، حرفه زیادیو انحرافی موقوف فهمیدی ؟
- خوب بابا بی خودی شلوغش نکن ، اما طنین اگه یه روز بفهمم زیر آبی رفتیا خودم پتتومی ریزم رو آب
طنین یه ایشه بلند بالا به طرلان گفتو رفت تو فکر

از شبه قبل ده بار مدارکو لوازمی که واسه امروز احتیاج داشتو چک کرده بود که مبادا چیزی روفراموش نکرده باشه ، خدا خدا می کرد واسه برخورده اول مجبور نباشه با شهریار صحبت کنه ، دیدنه اون چهره عبوس و از خودراضی ناخودآگاه اعتماد به نفسه شو پائین می آورد
از ساختمان بلندو بالایی گذشتو بالاخره به برجی که آقایه نیاکان آدرس داد بود رسید ، دفتره شرکت طبقه دهم برج بودو مجبور بود سوارآسانسور بشه چیزی که هیچ وقت ازش خوشش نمی اومد ، بیشتره مواقع آرووم بودو استرسی نداشت ، اما حالا به نظرش تمومه بدنش داشت نبض می زدو به اصطلاحه خودش جونش تویه حلقش بود ...
اوفی پر صداکردو چشمش به تابلو جلویه درٍ آسانسور افتاد...
شرکت تولیدی تحقیقاتی سهند....
بدن لرزش بیتشر شده بودو حس می کرد نفس کم آورده ...
زنگه درو زدو منتظر ایستاد ...
یه چند لحظه ای طول کشید تا بالاخره در باز شدو تونست داخله دفترو ببینه ...
- بله امری بود ؟
یه دختر تقریبا" هم سنو ساله خودش که چهره معمولی اما جذابی داشت
- من با جنابه نیاکان گار داشتم
- درسته ، ببخشید با کدومشون ؟
- آقای نیاکان بزرگ از من خواستن که خدمت برسم ، اما حالا نمی دونم خودمو باید به کدومه شون معرفی کنم!
- ببخشید فامیله شریفتون ؟
- بنده صبور هستم ، طنینه صبور ...
- آهان بله ، قبلا " بهم اطلاع داده بودن که تشریف می یارین ، اینجا منتظر باشین تا بهشون اطلاع بدم
- ممنون ...
چند دقیقه ای گذشتو دختر جلویه چشمه طنین ظاهر شد
- راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم ، من صبا آزاد هستم ، منشی شرکته قبلی شون، آقایه نیاکان منتظره تون هستن، بفرمائید داخل و اگه مشکلی بود من در خدمت هستم
منشو وقاره صبا طنینو مجذوب خودش کرد، طوری که تو همون بر خورده اول حس کرد یه حسه خوبی نسبت به اون پیدا کرده ، با راهنمایی که صبا کرده بود مسیردفتر رئیسو پیش گرفت...
بازم این استرسه لعنتی به جونش افتاده بودو نمی دونست چطوری خودشو آرووم کنه ، این طور وقتا آیت الکرسی می خوند اما حالا حس می کرد حتی متنه اون آیه رو هم فراموش کرده ...
ضربه ای به در زدو منتظر شد
- بفرمائید داخل ....
صدا براش واضح نبود نتونست تشخیص بده که این بفرمائید از زبونه یه مرده جوون بود یا یه مرده مسن ، همیشه تو تشخیصه صدا مشکل داشت ...
بسمه ال... ی تو دلش گفتو داخل شد
اتاقه بزرگو دل بازی به نظر می اومد یه دفتره شیک با مدرن ترین تجهیزات
- نمی خواین ، تشریف بیارید جلوتر ؟
یکه ای خوردو به خودش نهیب زد ، طنین الان وقته بازیگوشی نیست مراقبه رفتارت باش...
با شنیدنه صدا حتم پیدا کرد این وزنه صدا قطعا" ماله یه مرده جوونه ، همونی که غرور حتی تو صداشم موج می زد ...
- من طنین صبور هستم ، دختر آقایه صبور ...
- اوهم ، درسته بفرمائید بشینید
نمی تونست باورکنه این مرد یه مرده موفق تو زمینه صنعت و اقتصاد و از همه مهم تر اجتماع باشه ، کسی که حتی بلد نبود با خانومها چطور برخورد کنه ، ادایه اوهمی که شهریار کرده بودو تو دلش درآوردو سعی کرد به بی ادبیه اون اعتنا نکنه ...
- پدرتون از من خواسته بودن گه برایه موارد مالی شرکت خدمت برسم ، مدارکه دانشگاهو دوره هایی که خارجه اون گذروندمو هم ، همراهم هست ...
- سابقه ...سابقه چطور؟ اونو هم دارین ؟
- معلومه که نه !پدره تون اینو می دونستن

طرفه صحبتش دیگه با طنین نبود انگار داشت باخودش حرف می زد
-هزار بار به پدر گفتم من نمی تونم با آدمایه کم تجربه کار کنما نمی دونم چرا...
تنه صداش کم کم پائین تر رفتو به نظر می رسید داره تو دلش بقیه حرفاشو می گه ...
طنین که تقریبا" قسمته اوله صحبتهاشو شنیده بود ، بهش بد جوری بر خورد! این آدم دیگه زیادی داشت بی احترامی می کرد
- شما مشکله تون دقیقا" چیه جنابه نیاکان ؟
- مشکلم ؟
- بله می خوام بدونم چرا فکر می کنین حتما" باید یه آدمه سابقه دار باشه تا ازپسه کاراتون بر بیاد ؟
- یعنی فکر می کنین غیراز اینه؟
- مسلما" ، هیچ وقت قضاوتٍ عجولانه نکنین ، مطمئن باشین به نفعه تون نیست ...
- یعنی الان حس می کنین رد کردنه شما باعث بروز ضررو زیان واسه من میشه ؟
اینو گفتو یه خنده تحقیر آمیز گوشه لبش نشست ...
طنین خنده رو دیدو اونم تو دلش یه زهرخند تحویله شهریار داد ،نباید خودشو می باخت ، کم آوردن جلویه همیچین آدمی دوراز شخصیتش بود
- با یه تست چطورین؟شما یه تست ازمن بگیرین ،بعدا" راجع به توانایی هام نظر بدین
- پدر م شما رو انتخاب کرده و دستور داده تا استخدام بشین ، این کارا بی فایدس ، در هر حال فکر نمی کنم فرقی داشته باشه ...
- پس این همه سوالو جواب واسه چی بود ؟
- می خواستم جسارته تونو امتحان کنم ...
- ولی ما واسه کار اینجاییم نه واسه تسته شخصیت
- اوووو، اوکی حالا دیگه مطمئن شدم زبونه کافی و جسارته لازمه رو دارین
بلند شدو جلویه شهریار ایستاد، از شدته ناراحتی پره هایه بینیش بالاو پائین می رفتو نفساش تند شده بود ، یکمی به سمته جلو به حالته اعتراضی سرشو خم کرد وسعی کردتمومه ناراحتی شو تو چشماش بریزو بهش بفهمونه که چه آدمه بی شخصیتیه
- اما من تا تست ندمو امتحان نشم اینجا مشغول نمی شم
شهریار از حرفه دختر یه لحظه یکه خورد، فکر می کرد با گفتنه اینکه اون از طرفه پدر استخدام شده و مورده تائیده مسئله فیصله پیدا می کنه و از این یکی به دو کردن با این به قوله خودش بچه فسقلی راحت میشه ، اما انگار سرتق تر از این حرفابود
- باشه موردی نیست ، من چند تا صورته مالی با یه مغایرته بانکی در اختیارتون می ذارم تا بعدازظهر وقت دارین پارامتر هایه اشتباهو کدگذاری کنینو مغایرته حسابه بانک رو هم بهم بدین ،هر چند این کارو فقط به خاطره خودتون انجام می دم که یه مقدار اعتماد به نفسه تون بالا بره ، وگرنه از نظره من این کارا واسه شما زیادی سنگین می تونین فقط به عنوانه مدیر مالی اینجا باشین وگرنه مسئولیته مالی به عهده شخصه دیگه ایه
بازم تحقیر! تو حرف به حرفه کلماتش تحقیر موج می زد ، بحثه طنین نبود کلا "افراده دارایه شخصیتو شانس از نظره شهریار تعدادشون به زحمت به ده نفر می رسید، این بچه که دیگه جایه خود داشت
بغضه بدی گلویه طنینو فشرده کرده بودوحس می کرد به هوایه آزاد احتیاج داره ، شاید اگه یه آدمه کار کشته یا مسن تر بود با این حرفایه شهریار اینطوری از کوره در نمی رفتو غرورش اینجوری لگد مال نمی شد ، اما طنین هنوز خیلی جوونو بی تجربه بودو زود چهرش اصراره درونشو فاش می کرد ، خودش متوجه نمی شد اما شهریار دقیقا"به هدف زده بودو حسابی اعصابه اونو بهم ریخته بود ،وقت نداشت ، تو دلش به خودش قول داد قبله ساعتی که شهریار گفته کارو تحویل بده ...
روشو کرد سمته شهریارو گفت :
- کجا باید کارو تحویل بگیرم ؟
- این صورت هایه مالی که الان اینجاست یه تعدادیه که آقای سیادی مدیر ه مالی شرکته قبلیم برایه بررسی آورده تا هنوز کارایه اینجا روتین نشده بهش رسیدگی کنم، الان پیشه خانومه آزاده می تونی از اون بگیرین، من تا عصر اینجام کارتون که تموم شد بیارینش تا یه نگاهی بندازم ...
حتی چشمم نگفت ، فقط یه نگاهه توام با آرامش بهش انداختو از اتاق بیرون زد

سرش حسابی با اعداد گرم شده بود ، همیشه عاشقه عددو رقم بود ، براش لذت داشت بازی با اعداد ،اما ته دلش یه کم استرس داشت که مبادا اشتباهی مرتکب بشه و موجبات شادیه روحیه اون آدمه خبیثو فراهم کنه
تو این چند ساعت که دو اتاق نشسته بود ، فقط دوبار صبا به دیدنش اومده بود اون حتی از جاش تکونم نخورده بود ...همین طور عینه آدمه آهنی رویه برگه ها زوم کرده بود و کارشو می کرد
باره دومی که صبا اومد تو اتاق ، صداش زدو گفت:
- خانومه صبور ، فکر نمی کردم روزه اولی اینقدر کارتون سنگین باشه؟
- در واقع یه جور امتحانه ، آقایه نیاکان خواستن این کارارو تا آخره وقت بهشون تحویل بدم ...
- آهان ، آخه هفته پیش دیدم که آقایه سیادی برگه هایه مغایرتو و صورتهارو تحویله شون داد ، واسه همین تعجب کردم ، دیدم شمام دارین رویه همون کار می کنین
با این حرفه صبا انگاریه سطله آبه جوش رو بدنه طنین خالی کردن ، یعنی کارا قبلا " انجام شده بودو شهریار اونو دست انداخته بود ...
- خیلی ممنون ، اما به هر حال گفتن که انجام بدم ، نمی شه اوله کاری از دستوراشون سرپیچی کنم ...
صبا یه لبخنده آرووم به طنین زدو کفت:
- پس من بیرونم عزیزم، با محیطه اینجا که آشنا شدی ، اگه چیزی لازم داشتی حتما" بهم بگو
- خیلی ممنون تو لطف داری
- اینجا هنوز کاملا" کارا رو یه رواله خودش نیفتاده ، برایه امروز غذا از بیرون سفارش دادیم ،احتمالا" تا آخره هفته آبدارچیو بقیه کارمندام اضافه می شن ...
- مشکلی نیست فعلا" به چیزی احتیاج ندارم
صبا از اتاق بیرون اومدو مشغول کاره خودش شد
یه چند تا تماس از نیرو هایی که در مورده کار باهاشون صحبت شده بود داشتو راهنمائی شون کرد واسه اومدن به شرکت ، یه بار جنابه نیاکانه بزرگ تماس گرفته بودو یه بارم شهیاد ...
همیشه از صحبت کردن با شهیاد غرقه لذت می شد ، نه اینکه عاشقش باشه یا حسه خاصی بهش داشته باشه ! فقط از انرژیه مثبت میگرفتو تا چند ساعت شارژ بود
- به به سلام به منشی عزیزه شرکت ، چطوری صبا ؟خوبی ؟
- ممنون جنابه نیاکان ، شما خوبین ؟
- اوووف صبا دوباره رسمی شدی ، بابا به خدا دوروز ه فقط همو ندیدما ، من شهیادم دیونه شهیاده خالی ...
- بله ، حق با شماست ، جنابه شهیاد خان
- شهیاد خانو مرض ، خاک بر سره من با این عوامله دوروبرم ، همتون کسل کننده این
- ای بابا شهیاد ، یعنی نباید بهت احترام گذاشت ، واقعا" که لیاقت نداری
- آخه چه ربطی داره ، من می گم دوست دارم دوروبریام با هام صمیمی باشن ، راحت باشن ، از خشکو رسمی بودن بیزارم می دونی که
- حالا چی کار داری؟ وقت ندارم با تو بی کاره علاف دهن به دهن بشم
- آهان آفرین حالا شدی همون صبایه زبون درازه خودم ، قوربونش برم گوگولیه من
- شهیاد اگه کاری نداری قطع کنم ، به خدا کلی کار ریخته سرم
- می گم صبا این آینه دقم اونجاست ؟
- شهیاد خجالت بکش ...آره هست
- خیلی خوب کشیدم ، بهش بگو امروز نمی یام ، شاید فردا شایدم پس فردا یه سری بزنم
- نزدیم نزدی ، این دفتر فقط به آرامش احتیاج داره ، کمبوده تو اصلا حس نمی شه
اینو گفتو گوشیو گذاشت ، همیشه این وراجی هایه شهیاد کار دستش می دادو خیلی از کاراش عقب می موند

- خوب صبا جان ، من کارم تقریبا" تموم شده می تونم برم برگه هارو تحویل بدم ؟
- اره عزیزم برو ، فعلا "نیازی به هماهنگی نیست ، ولی تا یکی دوروزه دیگه باید واسه دیدنش وقته قبلی بگیری
طنین دوباره مسیر دفترو پیش گرفتو تویه دلش شروع کرد به بدو بیراه گفتن به شهریار
- می تونم بیام داخل ؟
- بله ...
همین بله ... بله مرض ، درده بی درمون پسره بی شعور
- کارارو آماده کردم ...
- خوب ...
سرش پائین بودو حتی یه نیم نگاهه خالی هم به چهره رنگ پریده طنین ننداخت
- مگه نگفتین آماده شد بیارم ببین ؟
- الان وقت ندارم بذارش اونجا و برو ، فردا راسه ساعت اینجا باش از تاخیر بیزارم و همچنین از بی انضباطی ، قوانینه شرکتو خانومه آزاد براتون کاملا" شرح می دن که دچاره سوء تفاهم نشین
تمامه مدتی که داشت با طنین حرف می زد سرش پائین بودو داشت رویه برگه های انبوهی که رویه میزش بود یه چیزایی یادداشت می کرد
به نظره طنین این نهایته بی احترامی بود ، حس می کرد بهش توهین شده ، یعنی چی ازش کم می شد لااقل سرشو بالابگیره و حرف بزنه ، نگاه چندش آوری به شهریار انداختو با اجازه ای کفتو اومد بیرون
شرحه کامله کارو از صبا پرسیدو با اعصابی داغون تاکسی گرفتو مسیر خونه رو به راننده داد...
جرات نکرد به صبا بگه که جنابه نیکان حتی به صورتها یه نگاهم ننداخت چه برسه به اینکه بخواد نظری بده ، فقط وقتی صبا ازش پرسید جوابه آقایه نیاکان درقباله کارش چی بوده، گفت که از کارش تا یه حدی راضی بوده ولی باید بیشتر تلاش کنه ، حتی گفتنه این حرفم براش گرون تموم شد، اما بهتر از این بود که صبا بفهمه رفتاره شهریار باهاش خیلی تحقیر آمیز تر از این حرفا بوده ...
اولین روزه کارش به بدترین شکله ممکنه تموم شده بود ، انتظاره چیزه خوب ، جذاب یا فوق العاده رو نداشت ولی این رفتار دیگه خارج از تحملش بود
اول تصمیم گرفت ماجرارو به مادرش بگه و ازش بخواد با نیاکان تماس بگیره و بگه که از رفتن پشیمون شده ، اما بعد به خودش گفت این دقیقا" همون چیزیه که شهریار دلش می خواد وحتی حاضر نیست آرزویه اون حتی کوچیک برآورده بشه
وقتی رسیدخونه ، یه کلیتی از کار برایه مهلا گفتو رفت تو اتاقه خوابش ، خدارو شکر طرلان خونه نبود چون اصلا" حوصله توضیح دادنو سرو کله زدن با اونو نداشت اما سره فرصت همه چیزو براش تعریف میکرد، بالاخره خواهر کوچولوش محرمه همه اصرارش بود
ساعته کارش تو روزایه عادی تا 4 بود ،اما صبا بهش گفته بود که ممکنه رئیس کارشون زیاد باشه و از پرسنل بخواد که اضافه کار بایستند
بدتر از همه ظوابطی بود که شهریار تو شرکت تایین کرده بود
فرمه یکدست برایه خانوما ....
به ازایه هر دقیقه تاخیر ده دقیقه جریمه و درج در پرونده...
شوخی ، خنده حرفه خارج از محیطه کار ممنوع ...
روابطه خانوما با آقایون و بلعکس فقط در حیطه کارو بسیار قانون مند
و خیلی چیزاییه دیگه که بیشترشو حتی یادشم نمی اومد
به نظرش اونجا بیشتر می تونست شبیه زندانه گوانتانامو بشه تا یه محیطه کاره سالمو دوست داشتنی ...
وقتی به شدته عمله شهریار فکر می کرد بدنش می لرزید ...
فعلا" باید می رفت اما به خودش قول داد وقتی که واقعا" حس کرد نمی تونه ادامه بده خیلی راحت استعفا بده، اونکه مجبور نبود تا آخره عمرش اونجا کارکنه

دوروز دیگه هم اومدو رفت دیگه مثله روزه اول شهریارو ندید ، کاره خاصی بهش محول نشده بود ، یه سری پرونده و لوازم التحریرسفارش داده بود که براش آورده بودن ، هرفایلی برایه تهییه صورت های مالی بود تو اکسل درست کرده بودو برنامه حسابداریشم نصب کرده بودوکلیه سرفصلارو زده بود ، کلا" همه کاراش آماده بودو فقط منتظر بود که کارایه شرکت رویه غلطک بی افده و بتونه خودی نشون بده ...
خدارو شکر تو اتاقش تنها بودو لازم نبود خیلی سختو معذب سره جاش بشینه، کاره زیادی هم که نداشت ، واسه خودش هرکاری دوست داشت می کرد
بعد از کار تا یه جایی رو با صبا می اومدنو صبا براش تو ضیح می داد که چند تا پرسنله جدید واسه بخشه فروش و تبلیغات و چند تاهم برایه بازاریابی خارجی اومدن و بعد کم کم صحبتاشون به سمته دوقلو ها کشیده می شدو اینکه چقدر باهم فرق دارنو رفتارشون متناقضه ...
طنین تا حالا شهیادو فقط دوبار دیده بود، یه بار موقع فوته بابا ، و یه بارم وقتی آقایه نیاکانه بزرگ واسه سر زدن بهشون اومده بود، البته شهیاد داخل نیومده بودو بعده همراهیه پدر رفته بود ، واسه همین طنین تا حالا رفتاره خاصی ازش ندیده بود ولی با شهریار بیشتر بر خورد داشتو ازش متنفر بود
یک هفته از شروع کار گذشته بودو طنین هنوز شهیادو پدره شو ندیده بود البته بعده کار از صبا شنیده بود یکی دوباری اومدن اما سریع رفتن ، به قوله صبا شهیادمثله بنده تمونه بردیه می مونه و هی در می ره ، از این تمثیله صبا جفتشون از خنده لیسه رفتنو حسابی کیفور شدن
تو این یک هفته که ازآغازه کاره شرکت می گذشت ، پرسنله اداری ،مالی ، فروش و تبلیغات تکمیل شده بودو به دستور شهریار قرار شده بود خانومها از شنبه با لباسه یکدست سره کار حاضر شن واز اونجایی که پرسنله اونجا بیشتره شون خانوم بودن تو برخورده اول با مشتری قاعدتا" تاثیره مفیدی می ذاشت ، این مسئله رو طنین خوب می دونست ، اما از پوشیدنه لباسه فرم حسه خوبی نداشت
وقتی طرلان لباسارو دید، اینقدر خندش گرفت که آب از چشماش راه افتاد
- چیه بابا اینا ؟ طنین نگنه می خوای خدمتکار بشی ، هرچند بهتم می یاد ولی آبرویه مارو می بری
- خفه بابا ، هرچیزی لیاقت می خواد تو یه که عقلت به این چیزا قد نمی ده ، نمی بینی همه الان تو شرکتایه مدرن لباسایه یکدست می پوشن ...
- نه من فقط تو مدرسه و دبیرستان دیدمو تنه کلفتا ...
خودشم که دوست نداشت بپوشه ، حالا با این حرفایه صد من یه غازه طرلانم آتیش گرفته بود، خیز برداشت سمته شو یه پس گردنیه آتیشی نثارش کرد
بعدشم مثله سگوگربه به جونه هم افتادنو مثله همیشه این مهلایه بیچاره بود که مجبور بود میونه دعوارو بگیره ...
یه لباسه قهوه ای تریاکی با لبه آستین های شکلاتی تیره ، خوشبختانه مغنعه معمولی نبود ، از اونایی بود که بند داشتو پشته سر بسته می شد و لبه پائینه مغنعه هم نواره شکلاتی داشت و درکل سته قشنگی واسه کار بود به علاوه اینکه جنسش عالیو خوش دوختم بود
وقتی مهلا باره اول طنینو تو اون لباسا دید کلی دلش واسه دختره نازش ضعف رفتو حسابی کیف کرده بود
دیگه با این اتفاق بهش ثابت شده بود که یه کارمنده واقعیه و باید مثله یه خانومه متشخص رفتار کنه

وقتی وارد شرکت شد از دیدنه همه همکارا تو سالن شوکه شد ، خیلی هاشونو برایه اولین باری بود که می دید واسه همین زیاد حسه خوبی نداشت یه جورایی معذب بود ...

سریع خودشو به حامیش صبا رسوندو سلامو احوال پرسی کرد، بینه راهم به یه تعدادی با صدایه آروومی سلام داد و بدونه اینکه یه نیم نگاهیی بهشون بندازه از کنارشون رد شد
-چرا همه اینجا جمعا "؟
-آقایه نیکان دستور داده
-یعنی چی ؟
-هیچی عزیزم ، عادت داره وقتی یه کاره جدیدو شروع می کنه قبلش با همه پرسنلش حرف می زنه و اتمامه حجت می کنه ...
طنین دیگه ترجیح دادسوالی نکنه و آرووم باشه تا این مراسمه مسخره تموم بشه ...
همه به طور منظم ایستاده بودن که حضرته آقا بالاخره تشریف فرما شدن ...
کسایی که اونجا بودن شروع کردن به دست زدن ، شهریارم دستشو به علامته سکوت بالابرد
طنین از این حرکته شهریار حسابی آتیشی شد ...
-مرتیکه بی معنی بی شعور ، انگار فکر کرده رئیس جمهوره خوبه حالا کله خدمو حشمه اینجا به زور 25نفر میشنا
انگار چشماش نشون می داد که چقدر عصبیو پریشونو ، صبا یه نگاهی بهش انداختو با چشم اشاره کرد که چیزی شده ؟
صبا هم به نشونه نه فقط ابرو هاشو بالا انداخت
صدایه شهریار بلند شدو رو به همه با تحکمی که تو صداش موج می زد گفت:
-اول از همه، قبله شروعه صحبتام از همه می خوام فقط حواسشون به من باشه و مشکلاته خصوصی شونو بذارن برایه بعد
طنین با شنیدنه این حرف جا خورد ، با خودش فکر کرد یعنی اون حتی این حرکته کوچولو رو هم دیده بود ، با این تصور عصبانیتش بیشتر شد
-خوب همکارایه عزیز ، ضمنه خوش آمد گویی به همه ، دوست دارم همین اوله کار مواردی که برام از اهمیته خاصی بر خورداره به همه گوش زد کنم ، اول از همه نظمو انضباط و دوم دوری از هر گونه حرفایه گزاف ، بعداز اون وجدانه کاریو حفظ حریم ها
تمامه مواردی که صبا قبلا " بهش گفته بود و دوباره از زبونه شهریار شنید ، به نظرش شهریار زیادی سخت گیر بودو نمی تونست با این روش افرادشو مدته زیادی برایه خودش نگه داره
بعده از تموم شدنه حرفایه شهریار همه به اتاقاشون رفتنو کارا تقریبا" به متخصصش ارجاع داده شد ...
این وسط فقط طنین بود که هنوز کاری بهش محول نشده بودو تو اتاقش بیکار به درو دیوار نگاه می کرد
یکی دوساعتی همین طور اونجا بود، دیگه حسابی حوصلش سر رفته بود این چند وقت خودشو به گمونه اینکه اول هفته کاراش شروع می شه راضی کرده بود اما حالا انگار بازم خبری نبود ...

از اتاق زد بیرونو رفت سراغه صبا

بهشون سفارش شده بود تو محیطه کار کاملا" رسمی همو صدا بزنن ، واسه همین طنین رو کرد به صبا و گفت :
- ببخشید خانومه آزاد ، هنوز کاری واسه من آماده نشده ، اینطوری که من شنیدم تولید چند وقتی هست که راه افتاده پس قطعا" فاکتوری صورتی چیزی باید باشه...
صبا یه کم من من کردو با یه حالته معذب رو به طنین گفت :
بله ،آماده شده اما به دستور رئیس فرستادن به امور مالیه اون یکی شرکته شون
- یعنی چی ؟
- دقیقا" نمی دونم! فقط بهم گفتن وقتی کار تموم شد ازشون بخوام که برایه بایگانی اسنادو بفرستن اینجا ...
طنین دوباره جوش آورد این کار یعنی چی ؟ چه معنی می ده !
- می تونم برم اتاقه شون ؟
- الان هماهنگ می کنم
- باشه مرسی
یه چند دقیقه ای طنین منتظر ایستاد تا ا جازه ورودش صادر شد
دوباره در زدو رفت داخل
- سلام ، جنابه رئیس
- سلام ...
- صبحتون بخیر ...
- ممنون ...
- خانواده خوبن ؟
- ممنون ...
- پدر تشریف نمی یارن؟
- معلوم نیست ...
- کارا خوب پیش می ره ؟
طنین یک ربعی همین طور سوال می کردو شهریار با یه کلمه یا نهایتا" دوکلمه پاسخشو می داد ...
طنین از این همه حرفی که زده بود خسته شد اما شهریار از موضع خودش کوتاه نیومد
- شما اصلا" به کسی غیره خودتونم اهمیت می دین
- همیشه نه ...
طنین فکر میکرد وقتی این حرفو بزنه لااقل شهریار از رویه عصبانیتم شده سرشو بالا مییاره ، اما تیرش به سنگ خورده بود
- شما همیشه اینقدر تو آدابه معاشرت مشکل دارین ؟
- دختر کوچلویه گستاخ سعی نکن با این حرفا اعصابه منو تحریک کنی ، من وقتم خیلی با ارزش تر از این حرفاست ، نمی تونم بشینمو با شما مناظره دو نفری زاه بندازم
- اینو نخواستم ، اما حداقل می تونین موقع حرف زدن سره تونو بالا بگیرین
- من به تمرکزم احتیاج دارم ، وقتی به آدمایه شبیه به تو نگاه می کنم ، تمرکزم واسه یه مدت ازدست می ره

این حرف قطعا" یه تعریف نبود( مثلا" اینکه منظورش چشمو ابرویه نازو صورته قشنگه طنینه که تمرکزه شو از بین می بره) این حرف فقطو فقط بویه تحقیر می داد، بویه غرورو تکبر ...
طنین بغضش گرفت ، اصلا" مستحق همچنین کلامی نبود ، اصلا" زشت نبود ، خیلی هم قشنگ بود ، کودن یا ابله یا سبک سرم نبود، پس چرا ؟ برایه چی ؟ نمی تونست بفهمه چه چیزی تو وجودشه که باعث می شه شهریار تمرکزه شو از دست بده ...
- ذهنه تو مشغول نکن ، چون مطمئنم حتی نمی دونی ضعفت ازکجاست
پس حدسش درست بود ، منظورش این بود که ضعفش اینقدر زیاده گه تمرکزه اونو بهم می زنه ...
-آدمایی شبیه به تو که دنیاشون اینقدر کوچیکه ، اینقدر که تمومه همو غمه شون اینکه فقط شبیه بقیه باشن ، نه متفاوت نه مفید نه مـؤثر، فقطو فقط می خواین باشنو اصلا " نمی دونین برایه چی هستن ، منو کفری می کنه ...
شهریار داشت بحثه فلسفی می کرد ، جوری سخنرانی می کرد انگار تو یه همایشه بزرگداشت روحه انسانی حرف می زد ...
امااینجا فقط طنین بود ، شاید یه انسانه خیلی خاص نبود ،شاید کشفی نکرده بود ، شاید خیلی خاص نبود ،اما روحه بزرگی داشت ، خوش قلب بود ، هیچ وقت برایه کسی بد نخواست ،هیچ وقتی دلیو نسوزونده بود ،به نظرش تا همین حدم کافی بود ، قرار نیست همه فیلسوف باشن ، قرار نیست همه خاص باشن ، به نظرش دنیا به آدمایه معمولی مثله اون هم نیاز داشت ، پس وجودش خیلی هم بی فایده نبود !
پس چرا شهریار به خودش اجازه می داد اونو اینطور خورد کنه ، اون کی بود که می خواست دنیایه همه رو عوض کنه !
اصلا "چه حقی داشت دنیایه قشنگه طنینو مسخره کنه ؟
تنفر تو بند بنده وجودش رخنه کرد ، اینقدر که حس کرد خونش ازسرخی به سیاهی رفت
برایه چی اومده بودو حالا چی شد ، فقط می خواست کار کنه اونم که قصدش همین بود از بی کاری و سواستفاده کردن خوشش نمی اومد، ولی دقیقا" به همین متهم شده بود ...
- دارین منو به چی متهم می کنین ؟ شما چقدر منو می شناسین که اینطور جو گیر شدین ، اینجا کلاسه درس نیست ، شمام هم استاده فلسفه نیستین ، اینقدرم به داشته هایه ذهنی تون ننازین ، به نظره من شما فقط دارین شعار می دین ، فکر می کنین تحقیر کردنه زیر دستیاتون روحه تونو جلا میده ، یا اینکه به کمالاتتون اضافه می کنه ؟ میدونین چیه جنابه نیاکان، به نظره من شما خاص هستین ،اما نه از نوعه مطلوبش ، خاصین فقط از جنبه کراهته روح همینو بس
شهریار برایه یه لحظه کوتاه به چهره از اعصبانیت سرخ شده طنین نگاهی انداختو دوباره سرشو زیر برد ، خودشم قبول داشت یه لحظه جو گیر شده و حرفایه بی ربطی زده اما دیگه کار از کار گذشته بود
- خانومه صبور حق باشماست ، جو گیر شدم یه لحظه حس کردم دارم با یه آدمه به نسبت متفاوت حرف می زنم ، ولی شما حتی اونقدر توانا نیستین که بتونین ضعفه تونو بر حسبه دلایلی توضیح بدین ، فقط سعی کردین خودتونو با محکوم کردنه من توجیح کنین
طنین تابو تحملشو از دست داده بود ، اونو چی فرض کرده بود که داشت پامالش می کرد ، کار از توهینو تحقیر گذشته بود اون داشت له می شد

بغضه بدی داشتو همین باعث شده بود حس کنه داره خفه می شه ، داشت با خودش فکر می کرد شهریار همیشه با همه آدما رفتارش اینطوریه !آخه هنوز 10 روزم نشده بود که آشنائیشون جدی شده بودو بر خورداشون 3 یا 4 بار بیشتر نبود ، پس چرا اینقدر داشت واسه کار نکرده توبیخ می شد خودش که سر در نمی آورد ، با گلویی باد کرده از بغضو سری به دوران افتاده اتاقو ترک کرد
حتی حاله اینو نداشت که بره و از رفتاره شهریار به صبا شکایت کنه ،رفت تو اتاقه شو دوباره با سیستمش مشغول شد ...
بازم چند روزی گذشت ، دیگه حسابی کفری شده بود هربار یکمی از اتفاقاتی که تو حینه کار می افتاد واسه مهلا می گفت، اما توضیحاته بیشتر می موند واسه وقتی که طرلان می اومد خونه ...
به خاطره رشته ای که طرلان می خوند واسه گیر آوردنه سوژه همیشه بیرون از خونه بود ، البته این بیرون موندنا خالی از لطف نبود ، حسابی هم خوش می گذروند اما جرات نمی کرده همه رو واسه طنین بگه ، طنین همیشه از دخترایه سبک سر که کارشون فقط سر به سر گذاشتن با پسرا و جلف بازی تو انظار بود بدش می اومد، چند باریم طرلانو اتفاقی تو این حال دیده بود اما هر چی بهش نصیحت می کرد عکسش انجام می شد ...
از یه لحاظی هم عدمه حضوره طرلان تو خونه برایه طنین خوب بود ، همیشه وقتی از چیزی ناراحت بود دوست نداشت همون موقع کسی در مورده ناراحتیش سوال کنه، دلش میخواست هرموقع خودش آمادگی شو داشت مشکله شو توضیح بده ...
تو اتاقش نشسته بودو داشت آلبومه بچگی شو نگاه می کرد، بد جوری دلش هوایه بابایی رو کرده بود ، اگه اون بودشاید اوضاعش فرق داشت ، اکه اون بود اجازه نمی داد هر کسو ناکسی به دخترش بدو بیراه بگه ...
بازم اتفاقاته این چند روزجلویه چشمام رژه رفت ، به نظرش رسید الان بهتری موقعیته ، تا حالا بابته شغلی که بهش پیشنهاد شده بود از جنابه نیاکان تشکر نکرده بود ، می تونست به خاطره همین موضوع تماس بگیره و تشکر کنه و مشکله شو براش توضیح بده
شماره شو قبلا" از مادر گرفته بود ، نزدیکه سه تا بوق خورد تا تماس بر قرار شد
- سلام ...روزتون بخیر
- سلام ممنون ...ببخشید دخترم، به جا نمی یارم؟
- دختر آقایه صبور هستم جناب نیاکان...
- بله ، بله طنین خانوم درسته ؟
- بله ، خوب هستین شما ؟ تماس گرفتم باباته لطفی که در حقم کردید تشکر کنم ...
- این چه حرفیه دختره گلم ، وظفیم بود پدرت به گردنه من حق داشت ...
- ولی به هر حال دوست داشتم شخصا" از تون تشکر کردم
- لطف داری دخترم ، کارا خوب پیش می ره ؟
خداروشکر اردشیر با این سوالش کارو واسه طنین راحت کرد ، حالا که تماس گرفته بود خیلی معذب شده بودو نمی دونست چطوری می تونه مشکله شو مطرح کنه ...
- بله ممنون ، همه چی عالیه ...
- با شهریار به مشکل بر نخوردی؟
حالا وقتش بود
- نه ایشون به بنده لطف دارن ،اما من دوست دارم مشغول باشم ، ایشون ظاهرا" برایه اینکه من راحت باشم ،در واقع کاری رو بهم محول نکردن ،اماخوب زمان طولانیه و من کلا" عادت به یه جا بیکار نشستن عادت ندارم
این طوری هم حرفه شو زده بود هم اینکه شکایتی نکرده بود در واقع مثلا" داشت از لطفی که بهش شده بود می گفت
با این حرفه طنین ، اردشیر که مار خورده افعی شده بود ، دو زاریش سریع افتاد ،می دونست شهریار عمدا" این کاروکرده و در واقع با زبونه بی زبونی اعتراضشو اعلام کرده ..
قبلا" گفته بود که اختیار تام می خواد ، اما اون نمی دونست حتی حقه اینو هم نداره که تو انتصاب مسئوله مالیه شرکتش نظر بده ، در صورتی که شهریار می دونست اردشیر در قباله صبور احساسه مسئولیت می کنه داره یه جورایی از خونوادش محافظت می کنه ، البته اردشیر با این کارش هدفه دیگه ای هم داشت با این کارش می خواست بخشه اصلیه کارو که بخشه مالی بود نظارت کنه ، اما ظاهرا" پسرش از خودش افعی تر شده بود

- من که دقیقا" متوجه مشکله شما نشدم ،اما با شهریار صحبت می کنم ، بهش می گم که ظرفه همین یکی دو روزه کارارو واست آماده کنه
- اما جنابه نیکان نمی خوام ایشون فکره ناجوری در موردم بکن ...
- نگران نباش دخترم ، جوری بهش می گم که اصلا" متوجه نشه صحبتی از طرفه شما شده
- ممنون ، امیدوارم یه روزی این محبتاتونو جبران کنم
- جبران می کنی عزیزم ، نگران نباش
طنین باشنیدنه این حرفه از زبونه اردشیر خندش گرفت ، آخه اون چی می تونست داشته باشه که بخواد با اون واسه نیاکان کاری بکنه
- شرمنده خیلی وقته تونو گرفتم ، امری ندارین ؟
- نه دخترم به مادر سلام برسون
طنین چشمی گفتو ، تماسو قطع کرد
صبحه زود از خواب بیدار شدو سره ساعت خودشو به محله کارش رسوند ، تو اتاقش مشغول بررسی سیستمش بود که در بی هوا بازشد ، تا حالا همچین چیزی سابقه نداشت
- به به ، چطوری دختره یاغی ؟
چشماش چهار تا شد ، این شهیاد بود ، اما چرا بی اجازه اومده بود تو اتاقش ؟
- سلام عرض شد ، خوبین جناب نیاکان؟
- ممنون خانوم گل ، احواله شما؟
طنین ازاین همه صمیمته شهیاد تعجب کرده بود ، به قوله خودش چایی نخوره پسر خاله شده بود
- خوبم ، ممنون ...
- چیزی شده ؟ به نظر معذب می یای ؟
- نخیر چیزی نیست ، با بنده امری بود ؟
- اوف دختر مگه اینجا کاخه ریاست جمهوریه ؟ راحت باش!
طنین مونده بود چی بگه ، شاخش کاملا "در اومده بود
- خوب کارایی رو که این چند روز کردی بیار ببینم
در واقع شهیاد قصدش فقط سربه سر گذاشت با دختر بود وگرنه عمرا"کاری به کار پرسنل نداشت
طنین به وضوح بدنش لرزیدو به ته ته پته افتاد...
- کار ؟... شرمنده جنابه نیاکان ، هنوز کاری بهم محول نشده ...
شهیاد قهقه ای سر داد اینقدر خندید که چشماش خیسه اشک شد ، طنین اخماش تو هم رفتو با خودش فکر کرد یعنی حرفش اینقدر خنده دار بود؟
- پس شهریار شمشیرو از رو بسته ؟ ای خدا از دسته این پسره دیونه ، بهتر ،پس خوش باش ، واسه منم خوبه بیشتر میام تو اتاقه تو باهم کلی حرف می زنیمو حالشو می بریم
حرفاو حرکاته شهیاد خیلی چندش آور بود ، اصلا" نمی شد باور کرد این پسر برادرهمون دیوه دوسر بد اخم باشه ،البته طنین به نظرش اومده این دو قلوها جفتشون دیونه هستن اونم نه از نوعه معمولش از نوعه زنجیریش ...
یعنی تضاد تا این حد ؟!
- خیله خوب بشین ، راحت باش کوچولو ، فعلا" کار دارم باید برم ، اما بازم می یامو بهت سر می زنم
شهیادو اینو گفتو با دوتا قدمه سریع خودشو به طنین رسوند دوتا انگشته شو بهم نزدیک کردو لپه طنینو کشید ...
- وای چه لپه نرمی هم داری تو ...
بعده این کاره مسخره یه خنده بلند بالایی کردو رفت بیرون
شوکه شده بود ، چندبار دسته شورویه جایی که شهیاد کشیده بود گذاشتو محکم فشار داد ، عصبی بود ،هم دردش اومده بود هم چندشش شده بود ، این اولین بار بود که یه مرده غربیه بهش دست زده بود اونم کجا ؟ صورتش اونم با چه عشوه ای ، جدا" داشت بالا می آورد ،تصورشم نمی کرد این دوتا برادر تا این حد دیونه باشنو بخوان به این راحتی اونو هم به مرزه جنون بکشونن ...
یه آهه پر سوزو گداز کشیدو نشست رویه صندلی ، دلش می خواست سیر گریه کنه از گریه کردن ابایی نداشت ، حس می کرد با ریختنه اشکاش غماشم پائین می یاد ...
تو عالمه خودش غوطه ور بود که اینبار صدایه در شنید، یه لحظه به خودش اومدو گفت:
- بفرمائید ؟
یه پسره بلند بالاو لاغر اندام با تیپو ظاهره خوب داخل شد...
- سلام خانومه صبور، بنده شایگان هستم ، همکارتون تو بخشه مالی ، سند این فاکتورا خورده شده و ضمیمه هاشم پیوستشه ، دستور دادن که برایه بررسیه نهایی بیارمشون خدمته شما
- خیلی خوشبختم جنابه شایگان ، لطف کردین ، تا کی باید تحویله شون بدم ؟
- زمانه خاصی نداره هرموقع تکمیل شد بایگانی شون کنیدو یه نسخه فایل شده کامپیوتری شم تحویله آقایه نیاکان بدین ...
- باشه چشم حتما"...
- هر سه ماه تمامیه فاکتور هایه خرید، فروش و قراردادها باید به دارایی ارائه بشه که کاراش انجام می شه و یه نسخشم برایه بررسیه نهایی به شما ارجاع میدن ، و درصدایه ارزش افزودم هست که اونم سه ماهه تهیه می شه که بررسی اونام باشماست ، فعلا" چیزه دیگه ای نیست ،اگراحیانا" سوالی موردی هم بود بنده در خدتم
- خیلی ممنون بابته توضیحاته تون ، در اسرع وقت انجامه شون می دم

هنوز تو شکه بود ، باور ش نمی شد شهیاد به خودش جرات داده باشه و بخواد همچین کار کنه ، اما هر چی هم تو رفتاره خودش دقیق می شد مطمئن بود که کاره اشتباهی نکرده ...
شهریار تو دفترش مشغول کار بودکه دوباره یادش دیشب افتاد ، پدر با اینکه سنو سالی ازش گذشته بود اما هنوز جلب بودو زبل ، تا می گفتی ف می رفت تا فرح زادو بر می گشت
اردشیر یه کلمه ازش پرسیده بود صبور مثله پدرش تو مغایرت گیری سریعو دقیق هست یا نه ؟
شهریار عادت به دروغ نداشت ،بد جوری گیر افتاده بودو نمی دونست چه جوابی بده ...
- پدر هنوز صورتایه بانکی دسته خودمه ، بعدشم فعلا" کارایه دارایی واجب تره ، می دونین که اصلا " از ابلاغیه و احضاریه خوشم نمی یاد ، به شایگان سفارش کردم اوراقو واسه بررسیه نهایی فردابراش ببره ...
- آهان خوبه، اونم مشکلاته خودشو داره و یه فرده دقیقو کاریو مطلبه ...
شهریار متوجه شد پدر بو برده که هنوز به عزیز دردونش کاری محول نشده ،به وقتش گوشه این خبر بیاره معرکه رو می پیچوند ولی فعلا" مهم این بود که از ماخذه اردشیر جونه سالم به در برده بود
به شایگان سفارش کرده بود برایه صبور خیلی توضیح نده و درواقع سر در گم نگهش داره...
امشب با دوستاش قرار داشت ، یه مشت پسره فیلسوفه از دنیا به دور یا نهایتا" به ظاهر از دنیا به دور
عادت داشتن دوره هم می نشستنو چیزایی رو معیار قرار می دادن که تو دنیایه امروزی جایی نداشت
کلا" دختر گریز بودن یا در واقع مخالفه هر گونه امیاله نفسانی، این گروهو خوده شهریار بنیان کرده بود ، به نظره اون هرچیزی که آدمو وابسته بکنه پستو حقیره ، ولی باید واسه چیزی که باعث پیشرفتت یا تعالیه روحت می شه تا پایه جونت مایه بذاری ،البته معیاره اون واسه تعالی روح چیزایی که آدمایه معمولی بهش فکر می کردن نبودا ، خاصه خودش بود
امروز چهار شنبه بودو روزه میتینگه شون ، دوست داشت با اطلاعاته کافی راجع به بحثی که جلسه قبل گذاشته بودن بره و نظر بده ، واسه همین رفت سراغه کتاباش
طنین بعده از اتمامه ساعته کاری رفت سراغه صبا و باهم از شرکت بیرون زدن ، طنین همه اتفاقه امروزو برایه صبا تعریف کردو دوباره روشو کرد سمته اونو گفت:
- صبا شهیاد امروز با این کارش واقعا" دیونم کرد ، باورت نمی شه اما حسه خیلی بدی دارم
- می فهممت ، منم روزه اولی که این بر خوردو ازش دیدم همین طوری شدم ،اما خوب دیگه کاریش نمی شه کرد اینم این مدلی دیونس
- یعنی تو طاقت می یاری وقتی این کاریه مسخره رو انجام می ده ؟
- اولا اعصابم خورد می شدولی بعدا" وقتی فهمیدم قصدی نداره و رفتارش با همه این جوریه، منم سعی کردم نسبت به کاراش بی تفاوت باشم
- این شد حرف آخه ، اومدیم بعدا" توقعش بالا رفت اون وقت می خوای چی کار کنی؟
- می دونی چیه ، اگه باهاش راه بیایو بذاری همین کیفه کوچولوشو بکنه مشکلی پیش نمی یاد ، ولی اگه بخوای جلوش بایستیو در مقابلش جبهه بگیری دیگه معلوم نیست چی در انتظارته، بعدشم دله نیست دنباله لقمه هایه خیلی چربو نرمه
- ولی صا هنوز هیچی نشده دارم دیونه میشم به خدا ...
- سعی کن آرووم باشی، اگه بخوای اینجا کار کنی مجبوری این چیزارو هم تحمل کنی
طنین با خودش فکر کرد معلومه که مجبور نیست ،پس هر موقع که دلش بخواد می تونه از این شرکته لعنتی بره ، با این فکر قلبش یکمی آرووم شدو سعی کرد دیگه به اتفاقه امروز فکر نکنه...
گروهی که شهریار سر دستش بود تقریبا" هر چهار شنبه تشکیل می شد و البته تو یه مکانه مخفی ، مثلا یه گروه مخوف با عقایده مخوف بودنو کسی نباید از مجالسه شون با خبر می شد
واسه این که تو خونه جلبه توجه نکنه با ظاهره خیلی آراسته خودشو واسه این مراسم آماده می کرد ، در واقع یه جورایی به بقیه فهمونده بود که چهار شنبه ها می ره واسه خوشگذورنی ، البته شرکت کردن تو این مجالس واسه خوده شهریار خیلی جذاب بودو از هرنوع خوشگذرونی شیرین تر ولی بقیه که اینو نمی دونستن ..
وقتی اومد تو سالن یه سلامو کوتاه به پدر گفتو مسیره شو به سمت در کج کرد
اردشیر یه نگاهه خریدارانه به شهریار انداختو از دیدنه پسره فوق العاده جذابش غرقه لذت شد ، از نظره اون شهریار فوق العاده بود البته به غیر از یه سری خصوصیاته اخلاقی منحصر به فردش که بعضی وقتا حتی اونو هم از کوره در می برد
- شهریار جان خیلی عجله داری؟
شهریار روشو کرد سمته پدرو گفت:
- خیلی نه، اما دوست ندارم تاخیر داشته باشم
- فقط می خواستم از شرایطه کار بدونم خودت به دستگاهها سر می زنی ؟
- بیشتر وقتا شیفته شبو می رم، بعضی روزام صبحام می رم ، به نظر همه چی خوب پیش میره مشکلی فعلا" نیست
- می دونی که الان چشمه خیلی ها دنباله شکسته ماست
- خیلی بهتر از اون چیزی که فکرشو می کنین می دونم نگران نباشین





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: